عشق......شکلاتی
♡♥Love♡.....★for☆.....♥Love♡♥
درباره وبلاگ


hoooooooffff inam migzare :)




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




كد تقویم

نويسندگان
mehdi lovepuk

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

عشق پر شرار 
 

عشق مرا در نگاهت تیره و تار مكن ، ای مهربان
نور چشمانت را برایم خاموش مكن، ای مهربان 
 
من سوخته ام از این شرار عشق، تو مرا دریاب 

خرقه پوش از این باران عشق شدم ،تو مرا دریاب
 
قفل سنگین قلبت را برایم باز كن، ای نازنین

شعر سپید عشقت را برایم آغاز كن، ای نازنین
 
می خواهم تو را،  در این لحظه های سخت با من باش
می گذارم نام تو را،  در این سینه ی سبز با من باش 
 

 تو آن ستاره ی درخشان در سینه ی عاشق منی ، میدانی 
 تو آن زورق غریب اندیشه ی ذهن عاشق منی،  میدانی 

می گریزم از افسون دبده ی پر مهرت، ای جانان من
 می شتابم به سوی ان قلب خفته ومهربانت، ای جانان من....

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

نیایش...

نیایش برترین جلوه ی عشق است . نیایش با دعا خواندن تفاوت اساسی دارد . دعا خواندن از سر میجوشد و نیایش از دل . آنها كلمات اند و نیایش ، سكوت محض .
خدا همه چیز ما را می داند ، بنابراین ، به كلمات ما احتیاجی ندارد . او پیش از آنكه ما بگوییم ، شنیده است . نیایش ، محاوره نیست ، بلكه ارتباطی است در سكوت و خلوت . نباید چیزی گفت ، نباید چیزی خواست ، نبایدچیزی طلب كرد ، زیرا پیشاپیش همه چیز داده شده است . خدا پیش از آن كه تو او را بخوانی ، تو را خوانده است . مولوی چه خوب گفته است كه ؛ اولیا دهانشان از دعا خواندن بسته است . آنها در همه لحظات مشغول نیایش اند . در ساحت نیایش ، حتی فكر نیز باید خاموش شود . آنجا فقط چشمان خویش را ببند ، سر خویش را قدری فرو بیاور و مستغرق دریای او شو .
در آن خلوت درون ، جایی كه كلمه ای رد و بدل نمی شود ، برای نخستین بار صدای نجواگر خداوند را می شنوی . این صدا را فقط در آن سكوت و سكون عظیم می توان شنید . این صدا فقط در قلب طنین می اندازد . هنگامی كه دل را از هیاهوی دل مشغولی ها خالی كردی ، نجوای او به گوش می رسد . در واقع دل توست كه با تو سخن می گوید . دل در این هنگام ، همچون نی بر لبان خداوند نشسته است و به آهنگ او مترنم است . حتی در این ساحت نیز پیام او در قالب كلمات به گوش نمی رسد ، بلكه او بی كلام سخن می گوید . او تو را با احساس سپاس و قدردانی سرشار می سازد و تو را لبریز از حضور حقیقت در ساحت جانت می كند . او همه ی این كارها را بدون واسطه كلمات انجام می دهد . بدون كلمات و فقط در قلمرو احساس و تجربه .


 

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

تو را تنها به کسی هدیه می دهم....

من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های
عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن
دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.

ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد
از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

خیال تو....

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود
تو در کنار من بشینی؟...... محال بود
هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود
چشمان مهربان تو پاک و زلال بود
پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری
با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود
نشنید لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشم های تو محتاج بال بود
سیب درخت بی ثمر آرزوی من
یک عمر مانده بود ولی کال کال بود
گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت
گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود
یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چیزی شبیه جام بلور دلی غریب
حالا شکست وای صدای وصال بود
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خیال تو بودم حلال بود

 

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

خدا سلام رساند و گفت
 
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.


 فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk
بی تو خزانم
پس از یک نفس عمیق با اندیشه هایم به دنیای تنهایی ام سفری خواهم کرد آنجا که به هیچ کس
در نیافته است این امنیت ها چگونه بوجود آمده اند.
امشب تمامی حکایت ها سفرها در من نقش بسته اند و هر یکی پس از دیگری مرا به سوی خویش
می کشانند و من غریبانه با تمام تمناهای ماندن هر یک به یک آنها را در آغوش سبزم می نشانم
تمام وجود خستگی های من بوی رفتن میدهد بوی بیقراری همه دیار برای من تنها بیابان عطش
است. عطش عشق من خاموش نگردد هرگز .
حالا همه دوبیتی ها اینجا نشسته اند و من حس میکنم تنهاترینم هیچ طلوعی کنار من نمی ماند
خانزاده از کوچه درویشی ما نمی گذرد هیچ نجوایی نیست که با شبهای سکوت من عاشقانه بماند
و من در اندوهم پی سکوت سکوت آن روزها همراه من بود و من محکوم به همنشینی با او بودم
 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

آموخته ام ؟!
 
آموخته ام ..... كه گاهی تمام چیزهایی كه یك نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او ، وقلبی است برای فهمیدن وی .
آموخته ام ...... كه راه رفتن كنار پدرم در یك شب تابستانی در كودكی ، شگفت انگیز ترین چیز در بزر گسالی است .
آموخته ام ....... بهترین كلاس درس دنیا كلاسی است كه زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .
آ‌موخته ام ....... وقتی كه عاشقید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود .
آموخته ام ..... تنها كسی كه مرا در زندگی شاد می كند كسی است كه به من می گوید : تومرا. شاد كردی
آموخته ام ..... داشتن كودكی كه در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است كه در دنیا وجود دارد .
آموخته ام ...... كه مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است .
آمو خته ام ...... كه هرگز نباید به هدیه ای از طرف كودكی ( نه ) گفت .
آموخته ام .... كه همیشه برای كسی كه به هیچ عنوان قادر به كمك كردنش نیستم دعا كنم .
آموخته ام ..... كه مهم نیست كه زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم كه لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم ....

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

برد با کیست؟
 
سرو می نازید و می بالید سخت:
«از من آیا هست زیبا تر درخت؟
 برد با من نیست آیا ؟                

من پرند نوبهاری بی خزانم در براست!»
 
گل، به او خندید و گفت:
«از تو زیباتر منم ، کز رنگ و بوی تاج نازم بر سراست!»
 
چهره نرگس به خودخواهی شکفت، 
چشم بر یاران خام اندیش ، گفت:
«دست تان خالی است در آنجا که من ، دامنم سرشار از گنج زر است!»
 
ارغوان آتشین رخسار گفت:
 «برد با همتای روی دلبر است!»  
لاله ها مستانه رقصیدند، 
یعنی :«غافلید! 

در جهانی اینچنین ناپایدار،
برد با آنکس که چون ما سرخوشان ، تا نفس دارد به دست ساغر است!»

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

به نام او كه  یادش خانه ی تنهایی من است
 
برای بدست اوردن چیزی كه تا به حال نداشته اید باید چیزی شوید كه  تا به حال نبوده اید
 
سپاس خدایی را كه نعمت همت را افرید
 
همت بلند دار كه مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند
 
پروانه گاهی فراموش میكند كه زمانی كرم بوده است
 
خودتان را به سمت ماه پرتاب كنید حتی اگر خطا كنید میان ستارگان خواهید بود
 
خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است عشق ثمره ی خویشاوندی روحی است واگر این خویشاوندی در لحظه ای تحقق نیابد درطول سالیان و حتی نسل ها نیز تحقق تخواهد یافت
 
بادا كه تمام روزهای عمرتان را زندگی كنید....

 
30 دی 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : mehdi lovepuk

نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما
خنده ات را نه .

گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را كه میكاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سرریز میكند ،
موجی ناگهانی از نقره را
كه در تو میزاید .

از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات را كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید

عشق من ، خنده تو
در تاریك ترین لحظه ها میشكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست ،
بخند ، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .

 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk
ای تمام آسمان،سقف دلت ...

بهشت تمام چشم اندازیست از پنجره نگاه آسمانی ات

برایم بمان که ماندنی ترینی در قلب من

بر تمام برگهای کتاب زندگیم باش،که تو خواندنی ترین آواز این کتابی...

ای تمام من

می خواهمت ،می خوانمت

می خواهم که بمانی

می خواهم که بمانی

می دانم که می مانی


 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟

به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد

به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند

به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد

به همه شان حسادت میکنم

من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم

طبیعت پر از نفس های آدمهاست

که مرا وادار می‌کند حسادت کنم

به تو و رویای نداشته ام.......

 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

بعضی ها را هر چقدر هم که بخواهی،

"تمام" نمی شوند ...

همش به آغوششان بدهکار می مانی!

حضورشان "گرم" است،سکوتشان خالی می کند دل آدم را

آرامشِ صدایشان را کم می آوری !

هر دم،هر لحظه "کم" می آوریشان

آخ که چقـــــــدر کم دارمت ......

 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk
تو که نیستی ،

“یلدا” بلندترین شب سال نیست ؛

 اوج دلتنگیست …
 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

بگذار عالم بداند


من ذره ذره ذرات جهان را


جایگزین کسی کرده ام


که هیچ چیز جایش را نمیگیرد!


آخر او ...!


خدای عاشقی های من است!


مگر کسی می تواند جای خدا را بگیرد.........؟


هرگز!
 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

دلم دریای آتیشه ، دارم می سوزم از این تب

تو آغوش یكی دیگه ، چرا تو فكرتم هر شب

تو هم شاید شبیه من ، گرفتاری و بی تابی 

تو آغوش یكی دیگه ، به یاد من نمی خوابی

نگاهش می كنم انگار ، همه دنیامو گم كردم 

نمی دونه كه تو چشماش ، به دنبال تو می گردم

میاد دستامو می گیره ، بهم میگه چقدر سردی 

منم می خندمو میگم ، عزیزم اشتباه كردی

 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

 
10 دی 1391برچسب:, :: 0:30 :: نويسنده : mehdi lovepuk

"دوستت دارم" را
در دستانم می‌چرخانم
از این دست به آن دست.
پس چرا
هر وقت می‌خواهم
به دستت بدهم نیستی؟

چرا اینجا نیستی
تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم،
از جنس تنم،
و با بوسه بپوشانمش بر تنت؟
بگذار "دوستت دارم" را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم

و تا صبح به نفس‌های تو بدوزم.

     عباس معروفی