عشق......شکلاتی
♡♥Love♡.....★for☆.....♥Love♡♥
درباره وبلاگ


hoooooooffff inam migzare :)




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




كد تقویم

نويسندگان
mehdi lovepuk

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود !
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود &hellip;
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان &ldquo;با هم بودن و با هم ساختن&rdquo; نمی گنجد؟
و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود &hellip; همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.
از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.
انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
هنر &ldquo;بودن یکی و نبودن دیگری&rdquo; !!

 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

قطار می رود&hellip; تو می روی&hellip; تمام ایستگاه می رود&hellip;
و من چقدر ساده ام که سالهای سال، در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!

 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

بـــا تــوام دخـــتــر جــــان:

پسری که از این سرِ شهر میکوبه میاد دنبال تو,

پسری که بدون ترس و محکم, همه جا دستاشو دورت حلقه میکنه,

پسری که اس ام اساش کوتاه هست اما پر احساسه,

پسری که دستات رو تو چراغ قرمزِ خیابونا محکمتر میگیره,

پسری که بی هوا برات اس ام اس های غمگین میفرسته,

پسری که تو بیرون رفتنای دسته جمعی ساکت تر از همیشه است,

پسری که وقتی داری حرف میزنی تو صورتت لبخند میزنه,

پسری که موهاتو از جلوی چشمات میزنه کنار,

پسری که وقتی تو خودتی, قلقلکت میده؛

این پسر رو حق نداری اذیت کنی؛ حق نداری.......
 
 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

تو کجایی سهراب؟

آب را گل کردند

چشم ها را بستند و چه با دل کردند...

وای سهراب کجایی آخر؟

زخم ها بر دل عاشق کردند...

خون به چشمان شقایق کردند !

تو کجایی سهراب؟

که همین نزدیکی عشق را دار زدند !

ای سهراب

کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی ست...

دل خوش سیری چند

صبر کن سهراب...

گفته بودی قایقی خواهی ساخت !

قایقت جا دارد؟

 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

میتــرســم&hellip;
کسـی بــوی ِ تنـت را بگیــرد
نغمــه ِ دلـت را بشنــود
و تو خــو بگیــری به مـــآنـدنـش!!!
چـه احســآس ِخـط خطــی و مبـهـمـ یسـت!
ایــن عــآشقــآنـه هــآی حســود مــن
 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

مرد ها سکوت نمی کنن
فقط داد میزنن
نمی تونن وقتی که ناراحت هستن
گریه کنن و بهونه بگیرن
فقط داد میزن
... ... ... اونا نمی تونن به تو بگن من رو بغل کن تا آروم شم
فقط داد میزنن
نمی تونن بگن دلشون می خواد تو آغوشِ تو گریه کنن
فقط داد میزنن
ممکنِ خیلی تو رو دوست داشته باشن
... اما نمی تونن صداشون رو مثل دختر بچه ها کنن و جیغ بزنن و بگن
عاشقتم
فقـــــــــــط داد میزنن
اون همه اینا رو قورت می ده که بگه یه مردِ
یه آدمِ محکم که می تونه تکیه گاهت باشه
اما تو نگاه به قوی بودنش نکن
چون فقط داد میزنه
از دادش دلگیر نشو
تو قلبش یه بچه زندگی میکنه
که پاکتر و رویایی تر از هر زنیه
گاهی دلش اونقدر میگیره که فقط
داد میــــــــــــــــزنه...
 
 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

امشب تمام حوصله ام را/
در یک کلام کوچک/
در تو/
خلاصه کردم/
ای کاش می شد/
یک بار/
تنها همین/
یک بار/
تکرار می شدی!/
تکرار/
 
 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

پشت سرم حرف بود حدیث شد! میترسم آیه شود! ... ...... سوره اش کنند به جعل! بعد تکفیرم کنند این جماعت نا اهل... قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی . کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن . از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم . اشکهایی را بریز که من ریختم . دردها و خوشیهای من را تجربه کن . ... .........سالهایی را بگذران که من گذراندم روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم . دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن . همانطور که من انجام دادم &hellip; بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی.
 
21 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mehdi lovepuk

پسرک گل فروش گلهاش توی دستش بود،نشسته بود لب جدول
مردی رفت نشست کنارش گفت:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟
گفت:بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر
دیشب حالش بد شد و مْرد...
با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟
مرد گفت:بخرم که چی؟
تا دیروز میخریدم برای عشقم
امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد یه گل به مرد داد
با مردونگی گفت:بگیر ، باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت......من بدون خواهرم...
 
 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk

دير آمدی
تمام شده ام ديگر

بس كه بلعيده ام اندوه نبودت را
...
هنوز اما همانند حاتم ام

می بخشمت

با آنكه هزار شب بی خوابی

طلب دارم از تو
!!!

 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...

 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk

خدایا
این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند
فکری کن
اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت . . .


 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk

کاش می شد سر زمین عشق را

در میان گامها تقسیم کرد

کاش می شد با نگاه شاپرک

عشق را بر آسمان تقسیم کرد

کاش می شد با دو چشم عاطفه

قلب سرد آسمان را ناز کرد

کاش می شد با پری از برگ یاس

تا طلوع سرخ گل پرواز کرد

کاش می شد با نسیم شامگاه

برگ زرد یاس ها را رنگ کرد...

 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk


ای دل نگفتمت که گرفتار می شوی

با دست خود اسیر شب تار می شوی

ای دل نگفتمت که بمان و سکوت کن

دست از کسان بدار که بی یار می شوی

رفتی و بال بال زدی در هوای عشق

دیدی چه زود خسته و بیزار می شوی

با تو نگفتم ای گهر اشک بی دریغ

بر گونه ام مریز که تب دار می شوی

دیدم که می روی پی دیدار

گفتم مرو فسرده و بیمار می شوی

گفتم اگر که عاشقی ات پیشه هست و راه

رسوا چو عشق بر سر بازار می شوی

ای دل نگفتمت که تو هم با مرور عمر

آخر به دست دور زمان خوار می شوی

رفتی، هنوز هم به تو اندیشه می کنم

دانم که زود خسته از این کار می شوی

 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk
غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد

 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|


نمیدونم این روزهام چطور میگذره فقط میدونم که میگذره.با ابهام،با یک گیجی ممتد،با

خلسه ای بی پایان....شاید به آرامش قبل از طوفان بیشتر شبیه باشه.میدونم قراره

طوفانی در درونم اتفاق بیفته اما هیچ ذهنیتی در موردش ندارم...
 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk

باز هم ترانه های ناتمام

 سر گردان میان هوای پر باد و باران دلم

 چه می کند این پاییز با دلم!

 عجب حال و هوای عاشقانه ایست

 این روزهای خنک پاییزی

 نسیمی که زیر پوست صبح من می رقصد

 هر چند صبح تنهایی ست

 و آفتاب کوچک ظهرهایش

 با تمام نبودنت

 دلتنگی غروب غمناکش

 و سکوت دلگیر شب هایی که:

 جای خالی تو را در آغوش جستجو میکند

 و این پاییز چه می کند با دل من!

 یاد بارانی که روی پوست من و تو نم زد

 و ما گفتیم عشق را زیر باران دیدیم

 من به پاییز بودن تمام سال عادت کرده ام!

 اما به ندیدن تو...

 
19 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : mehdi lovepuk

گاهی تصور میکنم سکوت نیز

 چه آرام فریاد می زند

ای سکوت خفته ی من

فریادت

به گوشهای بیدار خواهد رسید

پس نا امید مباش و

 آرام

فریاد بزن...

آرام فریاد بزن...

 
18 مهر 1391برچسب:, :: 18:2 :: نويسنده : mehdi lovepuk

 

یادداشت های سوخته ام را

به همراه تمام ناگفته هایم…

در بطری نهاده …و به دست امواج دریا سپردم…

سالها گذشت و من…در انتظار اینکه پیغامی از تو نرسید…

مآیوسانه از امواج دریا دل بریدم…

اما حیف..

بعد مرگ تو فهمیدم…تقصیر تو نبود

گناه از دریا نیز نبود…تقصیر من بود…

در بطری باز مانده بود…

 
18 مهر 1391برچسب:, :: 18:2 :: نويسنده : mehdi lovepuk

آدمــها کنــارت هستند . . . تا کـــی؟ تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند !
از پیشــت میروند یک روز . . . کدام روز ؟ وقتی کســی جایت آمد !
دوستــت دارند . . . تا چه موقع ؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند !
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه ! نه . . . ! فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام شود. . . و این است بازی باهــم بودن . . .